غزل شمارهٔ ۲۵۸
بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن
عمربیحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآید یک نفس بیدوست کی آید بکف
در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد
بی قراری برقرار ستم اگر صدبار یار
بر دل بی صبر و جان بی قرارم بگذرد
گرچه میدانم بسویم ننگرد از کبر و ناز
می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از برای یک نظر بر خاک راهش سالها
می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جویباری کرده ام از آب چشم خود روان
شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد
بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
میشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در ازجنت گشاید در درون مرقدم
نفخهٔ از کوی او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات
یا رب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد
یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجلهٔ از اشک خونین بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جای خیالش بردوام
اشک نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز میگویم مگر شب رودهد شب همچو روز
در امید یکنظر لیل و نهارم بگذرد
پار میگفتم مگر سال دیگر ، این هم گذشت
سال دیگرنیز میترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مرفیض را در حسرت و در انتظار
کی بود حسرت نماند انتظارم بگذرد