غزل شمارهٔ ۴۳۱۱
خالش خبر ز سر دهانم نمی دهد
زان راز سر به مهر نشانم نمی دهد
شد بسته راه خیر به نوعی که آن دهن
یک بوسه آشکار ونهانم نمی دهد
هرچند شد ز حلقه خط پای در رکاب
زلفش همان به دست عنانم نمی دهد
چون خال سوخت تخم امید من وهنوز
لعل لبش به آب نشانم نمی دهد
با آن که عمر هاست پریشان اوست دل
شیرازه ای ز موی میانم نمی دهد
فریاد کز سیاه دلی خط عنبرین
راه سخن به کنج دهانم نمی دهد
دست از میان زلف تو کوته نمی کنم
تا از دل رمیده نشانم نمی دهد
در زیر لب مراست سخنهای آتشین
چون شمع اشک وآه امانم نمی دهد
دیگر چه واقع است که آن چشم خوابناک
در پرده رطلهای گرانم نمی دهد
هرچند چون قلم دلم از درد شد دو نیم
حرف شکایتی به زبانم نمی دهد
کی می کنم نظر به خرامش که همچو موج
بیطاقتی به آب روانم نمی دهد
صائب منم که کوه غم و درد روزگار
استادگی به طبع روانم نمی دهد