غزل شمارهٔ ۳۷۵
به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش را
که می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش را
به چندین دست نتوانست مژگانش نگه دارد
ز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش را
نمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندین
کدامین سنگدل بر چشم مالیده است دستش را
در آغوش نگین دان نیست آرامش ز بی تابی
گهر در خانه زین دیده پنداری نشستن را
به صید ماهیان، زلف کجش گر سر فرود آرد
ربایند از دهان یکدگر چون طعمه شستش را
ز حیرت می رود گیرایی از سرپنجه شیران
به هر صحرا که راه افتد غزال شیر مستش را
اگر ذوق شکستن این دل چون شیشه دریابد
چو سنگ از مومیایی پاس می دارد شکستش را
شود مستغنی از دریا ز آب و دانه گوهر
گذارد چون صدف بر روی هم هر کس که دستش را
ز بی برگی به هر کس داد برگ عیش، خرسندی
به صد خرمن گل بی خار ندهد خار بستش را
ز درد من درین عالم کسی صائب خبر دارد
که خالی آورد بیرون ز کام بحر شستش را