غزل شمارهٔ ۵۸۷۰
ما داغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
دور طرب به نشأه دیگر گذاشتیم
اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد
دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم
تا در شمار آبله پایان در آمدیم
چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده شد
از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم
روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار
تن رابه پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم
آیینه ای است آب نما ساغر سپهر
بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم
صائب ز انفعال نداریم روی خلق
تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم