غزل شمارهٔ ۴۶۳۳

می شود از درد و داغ عشق دلها دیده ور
دربهاران می شود از لاله صحرا دیده ور
نیست غیر ازداغ درمانی دل افسرده را
کز شرار شوخ گردد سنگ خارا دیده ور
آنچنان کز دیدن خورشید آب آید به چشم
از تماشای تو می گردد تماشا دیده ور
از نظر بازان کمال حسن افزون می شود
کز حباب شوخ گردد روی دریا دیده ور
همچو نرگس بسته چشم آید برون فردا ز خاک
هر که از غفلت نگردیده است اینجا دیده ور
دیده روشن نمی ماند چو سوزن بر زمین
سربرآرد از گریبان مسیحا دیده ور
داشتم امید آزادی ز خط، غافل که حسن
گردد از هر حلقه ای درصید دلها دیده ور
می کند اهل بصیرت راهرو راسوز عشق
در ره تفسیده می گردد کف پادیده ور
دیده امیدواران خانه روشن می کند
تازیوسف گشت یعقوب وزلیخا دیده ور
نور بینش بود درصحرای امکان توتیا
ذره ها را کرد مهر عالم آرا دیده ور
دیده شب زنده داران را ز ظلمت باک نیست
روز روشن شمع خاموش است وشبها دیده ور
نیست در آهن دلان اکسیر صحبت رااثر
سوزن ناقص نشداز قرب عیسی دیده ور
از جواهر سرمه خال تو اکنون روشن است
پیش ازین گربود دلها از سویدادیده ور
وقت آن گل پیرهن خوش کز نسیم مرحمت
کرد در پیرانه سر یعقوب ما را دیده ور
دور بینان پیش پای خویش نتوانند دید
نیست مرد آخرت در کار دنیا دیده ور
آنچنان کز روزن وجام روشن خانه ها
می شود صائب به قدر داغ، دلها دیده ور