غزل شمارهٔ ۳۶۲۷

خانه بر دوش غریبی ز وطن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه برگ خزان می گردد
هرکه بی باده گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن می آید