غزل شمارهٔ ۳۲۳۸
زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید