غزل شمارهٔ ۱۰۴۶

شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم
همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم
تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع
از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم
من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی
باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم
دامن دولت وصل تو اگر دست دهد
دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم
گر حجابی است میان من و تو جان عزیز
حکم فرما که روانش ز میان برگیرم
مدتی شد که ره عقل همی پیمایم
وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم
همچو سید به سراپردهٔ میخانه روم
ترک این زهد ریائی مکدر گیرم