غزل شمارهٔ ۲۵۸
هر که او با ما درین دریا نشست
کی تواند لحظه ای بی ما نشست
از سر هر دو جهان برخاسته
بر در یکتای بی همتا نشست
گرچه تنها بود و تنها جمع کرد
آمد آن تنها و با تنها نشست
عقل رفت و زیر دست و پا فتاد
عشق آمد سوی ما بالا نشست
تشنه ای آمد به سوی ما چو ما
عین ما را دید و در دریا نشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خاطر رندان ما آنجا نشست
نعمت الله جام می جوید مدام
چون تواند یک زمان از پا نشست