غزل شمارهٔ ۴۷
بیا که بیتو مرا کار بر نمیآید
مهم عشق تو بییار بر نمیآید
مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده
که جز به یاری تو کار بر نمیآید
مقام وصل بلند است و من برو نرسم
سگش چو گربه به دیوار بر نمیآید
از آن درخت که در نوبهار گل رستی
به بخت بنده به جز خار بر نمیآید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است
از آن چو موی به یکبار بر نمیآید
به آب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمیآید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشتهام پار، بر نمیآید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث به گفتار بر نمیآید
میان عاشق و معشوق بعد ازین کاریست
که آن به گفتن اشعار بر نمیآید