قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح شیخ حمیدالدین
که برد از من بیدل بر جانان خبری؟
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟
ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را
که چنو یار ندارم به جهان دگری
رو سحر خاک کف پای کریمالدین بوس
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست
گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری
خدمت بنده به وجهی که توانی برسان
که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری
در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران
هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری
برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر
چند نالد ز فراق رخ تو لابهگری؟
تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام
چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟
دوستان منتظر مقدم میمون تواند
بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری
گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان
چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟
بر خیال تو شب و روز همی گریم زار
چه کنم؟ همرهم و میدهمش دردسری
تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما
در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری
بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم
تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری
من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟
که ببیند رخ تو دیدهٔ کوتهنظری؟
از برای دل من روی به هر کس منمای
کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیدهوری
از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت
ورنه بودی به سر راه تو هر بیبصری