غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
زمانه را گل روی تو در بهار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمین دشمن دانا بلای ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هوای گلشن فردوس بی غبار بود
چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست
به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت
قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی
چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت
سفید گشتن چشم است صبح امیدش
ترا کسی که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست
چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست
که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت
به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر
ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت
به روی آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت