غزل شمارهٔ ۶۸۹
ای ز چین و حلقهٔ زلف سیاه
بسته شادروان خوبی گرد ماه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
قاتلت چون سایه بر راه افگند
آفتاب آنجا چه باشد؟ خاک راه
کس گناهی بر تو نتواند نشاند
خون خلقی گر بریزی بیگناه
آه! کز شوق تومیسوزیم و نیست
زهرهٔ آن کز غمت گوییم: آه!
صبر میورزیم و غماز آب چشم
عشق میپوشیم و رنگ رخ گواه
عاقبت دودی بر وزن بر شود
چند شاید داشت این آتش نگاه!
بیتو در گور آنچنان گریم که اشک
از سر خاکم برویاند گیاه
اوحدی گر کشته شد عمر تو باد
قتل درویشی چه باشد پیش شاه؟