غزل شمارهٔ ۱۵۹۶
کعبه و بتکده سنگ ره اهل دل نیست
رشته راه طلب را گره منزل نیست
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
غنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیست
نقد آسایش دل در گره سوختن است
وای بر جای سپندی که درین محفل نیست
بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
تخته نقش بود آینه چون در گل نیست
دام را غفلت نخجیر رساند به مراد
دانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیست
دیده شوق مرا مرگ جواهر داروست
پرده خواب میان من و او حایل نیست
سینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافت
غیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیست
خبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟
هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست