غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خطش عنان تصرف ز دست خال گرفت
به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت
چه حسن بود که از پرده تا برون آمد
جهان به زیر سراپرده جمال گرفت
ز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟
نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفت
عجب که آتش دوزخ به گرد من گردد
که آتشم به دل از تاب انفعال گرفت
دو چشم روشن خود باخت در تماشایش
ز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفت
به یک پیاله مرا عالم دگر سازید
کز این جهان مکرر مرا ملال گرفت
هما گداخت چنان ز استخوان سوخته ام
کز سایه را نتواند به زیر بال گرفت
غزل نبود به این رتبه هیچ گه صائب
نوای عشق در ایام من کمال گرفت