قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان اعظم سنجربن ملکشاه
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی
روزگاری به حل و عقد و سزد
به چنین روزگار اگر نازی
بحر سوزی چو در سخط رانی
کان فشانی چو با کرم سازی
به سر تیغ ملک بستانی
به سر تازیانه دربازی
به مباهات آسمان به صدا
کرده با کوس تو همآوازی
فتح رابا سپید مهرهٔ رزم
بوده در موکب تو دمسازی
آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهای پروازی
روز هیجا که ترکیان گردند
زیر ران مبارزان تازی
تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ
هر دو نازان ز روی دمسازی
زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهای اهوازی
باشد از روی نسبت و صولت
سوی دشمن چو حمله آغازی
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس او طبل حیدر رازی
چون گشاد تو در هوای نبرد
کرد شاهین فتح پروازی
نوک پیکانت بر فلک دوزد
حکم آینده را به طنازی
مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو یازی
تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل دیو راز بگدازی
در چنان موقفی ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازی
ور ز تو جان رفته خواهد باز
به سر نیزه در وی اندازی
ملک میکرد با ظفر یک روز
فتنه را در سکوت غمازی
کاین چنین خصم در کمین و تو باز
فارغ از هر سویی همی تازی
رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزی به من نپردازی
ظفر آواز داد و گفت ای ملک
چه حذوریست این و مجتازی
سایهٔ ایزد آفتاب ملک
آن ظفرپیشه خسرو غازی
شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنهسوزی و عافیتسازی
آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازی
فتح بینی که با زبانهٔ او
چون سمندر همی کند بازی
آنکه در ظل رایتش عمریست
تا به نهمت همی سرافرازی
وانکه بر طرف رستهٔ عدلش
شیر دکان ستد به خرازی
وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشید کرد خبازی
ای زمان تو بیتناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازی
وی ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازی
تا خزان و بهار توبه نکرد
این ز صرافی آن ز بزازی
باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازی