غزل شمارهٔ ۴۰۰۲
به پرسش من در خون نشسته می آید
چراغ طور به بالین خسته می آید
ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته می آید
زمانه سخت نگیرد گشاده رویان را
همیشه سنگ به درهای بسته می آید
چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود
به پای بوس تو گل دسته دسته می آید
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته می آید
ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده ام
که بوی درد ز رنگ شکسته می آید
سبو ز ورطه غم می برد مرا بیرون
گشاد کار من از دست بسته می آید
هلاک مردمی چشم او شوم صائب
که خود خراب وبه بالین خسته می آید