غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت
کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت
همچو تار سبحه گر همواره سازی خویش را
می توان در یک دم از صد عقده مشکل گذشت
پیش زهر منت احسان بود شیر و شکر
از جواب تلخ ممسک آنچه بر سایل گذشت
در دل فولاد، جوهر موی آتش دیده شد
تا خیال خون گرمم تیغ را در دل گذشت
از شکست موج چون آب گهر آسوده شد
تا دل دریایی من از سر ساحل گذشت
با دل روشن نگردد جمع، خواب عافیت
عمر شمع ما به اشک و آه در محفل گذشت
برق می تابد عنان از خار جولانگاه عشق
تا گذشت از وادی مجنون، چه بر محمل گذشت!
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
وای بر آن کس که این عبرت سرا غافل گذشت
تا درین گلزار صائب راست کردم قد خویش
چون صنوبر عمر من در زیر بار دل گذشت