غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
تا جنون انجمن افروز دل خونین است
دیده شیر مرا شمع سر بالین است
خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه
نفس نافه ز خونین جگری مشکین است
در و دیوار چمن مست شد از خنده گل
این چه شوری است که با این می لب شیرین است
این نه لاله است که از مستی سودازدگان
دامن دشت جنون پر ز کف خونین است
سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست
این سفالی است که بی می چو شود رنگین است
تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات
هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است
علم معرکه فتح بود پای ثبات
لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است
صله فکر بلندست شنیدن صائب
گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است