غزل شمارهٔ ۴۱۱۵

یک دل ز ناوک مژه او رها نشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد