غزل شمارهٔ ۴۵۹۹
می شود در وسمه ابروی بتان خونخوارتر
درنیام این تیغ خونریزست بی زنهارتر
دور عیش مرکز از پرگار میگردد تمام
شد ز خط عنبرین آن خال خوش پرگارتر
باده ممزوج را زور شراب صرف نیست
چشم مست یار از می می شود هشیارتر
می شود رسوا ز دیدنهای پنهان رازعشق
روی این آیینه است ازپشت خود ستارتر
چرب نرمیهای ظاهر نیست بی مکر و فریب
پرده دام است هر خاکی که شد هموارتر
سیل راسنگ فسان گرددزمین سنگلاخ
خواب سنگین عمر را سازد سبکرفتارتر
خط آزادی است سرو و بید رابی حاصلی
سنگ افزون می خورد نخلی که شدپر بارتر
رغبت می در بهار افزون شود مخمور را
چشم خوبان می شود در وقت خط خونخوارتر
شیوه های حسن راخط پرده نسیان شود
صفحه عارض بود در سادگی پرکارتر
دشمن نقش است لوح ساده دیوانگان
ورنه مجنون است از فرهاد شیرین کارتر
مار گردد اژدها از امتداد روزگار
گشت درایام پیری نفس بدکردارتر
غم دراین محنت سراباشد به قدر غمگسار
ازغم آزادست هرکس هست بی غمخوارتر
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
سبزه خط بال و پر گردید سودای مرا
در بهاران می شود دیوانگی سرشارتر
از زمین نرم، صائب گرد برمی آورند
می کشد آزار افزون هر که بی آزارتر