غزل شمارهٔ ۶۰۹۰
تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکن
ای ستمگر رشته امید ما کوته مکن
می شود جان تازه از آواز پای آشنا
از مزار کشتگان خویش پا کوته مکن
کشتی بی بادبان کمتر به ساحل می رسد
دست از دامان مردان خدا کوته مکن
سرسری از فیض صحرای طلب نتوان گذشت
از شتاب این راه را ای رهنما کوته مکن
بی کشش نتوان به پای آهن این ره را برید
دست خود ای سوزن از آهن ربا کوته مکن
می گشاید از دعا هر عقده مشکل که هست
مشکلی چون رودهد دست از دعا کوته مکن
شمع را فانوس از آفات می دارد نگاه
دست از دامان آن گلگون قبا کوته مکن
شکر این معنی که داری در حریم غنچه راه
از قفس پای خود ای باد صبا کوته مکن
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
دست خود زنهار ازان زلف دوتا کوتاه مکن