غزل شمارهٔ ۵۶۱۵
اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادم
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
که ز دریا به کف ابر بهار افتادم
ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم
فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
که ز خمیازه گلها به خمار افتادم
من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه امید به اندیشه یار افتادم؟