غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
سنگ راهی شوق را چون جسم سنگین خواب نیست
راه پیما را براقی چون دل بیتاب نیست
از عزیزیهای غربت دل نمی گیرد قرار
آب در صلب گهر بی رعشه سیماب نیست
برگ از آزادگی بیرون نیارد سرو را
بر دل عارف گران جمعیت اسباب نیست
مشکل است از عالم آب آمدن آسان برون
موج این دریا به گیرایی کم از قلاب نیست
از خودآرایان، دل روشن طمع کردن خطاست
اخگر دل زنده در خاکستر سنجاب نیست
بخت روشنگر شود ز آیینه تاریک سبز
بحر را بر دل غبار از ظلمت سیلاب نیست
پرده پوش پای خواب آلود، طرف دامن است
زاهد دلمرده را جایی به از محراب نیست
آشنایانند یکسر پرده بیگانگی
فیض در جمعیت احباب چون اسباب نیست
می کشد موج می از دل ریشه غم را برون
این نهنگ جان ستان را غیر ازین قلاب نیست
از دل روشن شود نزدیک، منزلهای دور
شبروان را بال پروازی به از مهتاب نیست
پشت ما گرم است از خورشید عالمتاب عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
خواب مخمل پرده چشم غلط بینان شده است
ورنه در نی بوریا را غیر شکر خواب نیست
آه صائب کز لب میگون آن بیدادگر
عشقبازان را به جز خمیازه فتح الباب نیست