غزل شمارهٔ ۴۱
دردمندان غم عشق دوا میخواهند
به امید آمدهاند از تو تو را میخواهند
روز وصل تو که عید است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا میخواهند
اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی
که ملوک از در تو نان چو گدا میخواهند
بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما میخواهند
ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا میخواهند
زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس
طاعتی کرده و فردوس جزا میخواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها میخواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت ز کجا تا به کجا میخواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا میخواهند
تو به دست کرم خویش جدا کن از من
طبع و نفسی که مرا از تو جدا میخواهند
عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق
عاقلان نعمت و عشاق بلا میخواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
از خدا خواهد و این قوم خدا میخواهند
در عزیزان ره عشق به خواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا میخواهند