غزل شمارهٔ ۳۲۵۸
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد
به نسیمی ورق لاله و گل برگردد
گل رویی که نیاید ز لطافت به خیال
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
می رود خود بخود از کار دل خونشده ام
این نه خونی است که محتاج به نشتر گردد
تا زند پر، شود از گرمی پرواز کباب
نامه شوقم اگر بال کبوتر گردد
چون سلیمان سخن مور به رغبت بشنو
تا بر آیینه اقبال تو جوهر گردد
بر دل گرمی اگر دست گذاری از لطف
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب
پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
تربیت را نبود در دل تاریک اثر
جوش دریا سبب خامی عنبر گردد
کار دلها نشود بی نفس گرم تمام
ماه از خویش محال است منور گردد
می رساند به صدف دانه گوهر خود را
ساده لوح آن که پی رزق مقدر گردد
هر حجابی که درین راه به یک سو فکنم
دل مغرور مرا پرده دیگر گردد
دست در دامن تسلیم و رضا زن صائب
تا ترا موج خطر دامن مادر گردد