غزل شمارهٔ ۶۰۳۲
باده با رندان صافی سینه می باید زدن
حسن اگر داری در آیینه می باید زدن
چون سر خورشید با یک داغ نتوان ساختن
نقش داغ تازه ای بر سینه می باید زدن
صبح شنبه می زداید زنگ از دل بی شراب
باده روشن شب آدینه می باید زدن
نافه از خون خوردن پنهان شود مشکین نفس
باده زیر خرقه پشمینه می باید زدن
در جگر صد سوزن الماس می باید شکست
بعد ازان بر خرقه خود پینه می باید زدن
قسمت خود بین نمی گردد زلال زندگی
ای سکندر سنگ بر آیینه می باید زدن
دردمندی از فلک تعلیم می باید گرفت
هر سر مه ناخنی بر سینه می باید زدن
گر نمی خواهی که فردا هیزم دوزخ شوی
تیشه بر پای درخت کینه می باید زدن
در شهواری که می گویند، در جیب دل است
خویش را بر قلب این گنجینه می باید زدن
صحبت اهل زمان صائب ندارد نشأه ای
می به یاد مردم پیشینه می باید زدن