غزل شمارهٔ ۶۱۹۵
چو نتوان بر کنار افتاد با بحر از شنا کردن
کمر چون موج باید در میان بحر وا کردن
ز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازد
نسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردن
ندارد مغز هستی مزرع بی حاصل امکان
برای کاه نتوان چهره را چون کهربا کردن
برای عالم باطل ز حق نتوان شدن غافل
به سیم قلب نتوان دامن یوسف رها کردن
ز حق جو آنچه می جویی، که تا فرمان حق نبود
نیاید از سلیمان حاجت موری روا کردن
حباب از ترکتاز موج بی جا شکوه ای دارد
نبایستی از اول خانه از دریا جدا کردن
گرانی از حباب ما مباد آن بحر گوهر را
که سیر عالمی داریم در هر چشم وا کردن
به عالم صلح باید کرد، اگر نه هر کجا باشی
نمی باید سلاح جنگ را از خود جدا کردن
دلا ترک هوا کن قرب حق گر آرزو داری
که دور افتد حباب از بحر، از کسب هوا کردن
به جامی دستگیری کن (مرا) ای عشق بی پروا
که نتوان زندگی زین بیش در بند حیا کردن
به تدبیر خرد تا می توانی دست و پایی زن
که نتوان بر کنار آمد ز دریا بی شنا کردن
ز لذت های عالم می کند بی گناه عارف را
به خاطر معنی بیگانه (ای) را آشنا کردن
سزای توست ای گل این جراحت های پی در پی
نبایستی به روی خود زبان خار وا کردن
شدم بی ذوق تا آمد خدنگم بر نشان صائب
تغافل بر هدف بایست چون تیر خطا کردن