غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
با طره او مشک ختا دود کبابی است
با چهره او صورت چین موج سرابی است
با شوخی آن چشم، رم چشم غزالان
در دیده صاحب نظران پرده خوابی است
چشم است سراپا که به رخسار تو نو شد
هر شاخ گلی را که به کف جام شرابی است
می نوش و برافروز که شاخ گل سیراب
هنگامه پر شور ترا سیخ کبابی است
در دلبری اندام تو کم نیست ز رخسار
هر بند قبای تو مرا بند نقابی است
روزی است که خط مشق پریشان کند آغاز
مکتوب مرا از تو گر امید جوابی است
از هر نگه ما و تو چون پرده برافتد
پوشیده و سربسته سؤالی و جوابی است
در دیده من جوهر بیرحمی شمشیر
از سوختگی سایه بید و لب آبی است
دستی که به احسان، فلک خشک گشاید
در دیده روشن گوهران موج سرابی است
پیداست که تا چند بود خانه نگهدار
صائب که درین بحر پرآشوب حبابی است