چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
                        چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
                        ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
                        همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
                        ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
                        دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
                        غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
                        به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد
                        ز پس ظلم رسیده همه امید بریده
                        مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
                        تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
                        همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
                        چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
                        که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد