غزل شمارهٔ ۳۴۰۳
چون خط از چهره آن ماه لقا برخیزد
زنگ از آیینه بینایی ما برخیزد
بر دل از رهگذر خط تو چون خط غبار
ننشسته است غباری که ز جا برخیزد
داغ غیرت به دل خضر و مسیحا سوزد
لاله ای کز سر خاک شهدا برخیزد
در بساطی که گهر گرد یتیمی دارد
چه غبار از دل غم دیده ما برخیزد؟
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
پیش آن کس که ز شوق تو ز جا برخیزد
من و آن حسن جهانسوز که در محفل او
از سپندی که نسوزند صدا برخیزد
تا نظر واکند از پای فتد چون نرگس
هر که از خاک به امداد عصا برخیزد
راه خوابیده محال است که بیدار شود
اگر از شش جهت آواز درا برخیزد
اژدها را طمع گنج گوارا سازد
از سر راه محال است گدا برخیزد
خامشی تبت وارونه پرگویان است
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
به شتابی گذرم صائب ازین وحشتگاه
که ز هر آبله ام بانگ درا برخیزد