غزل شمارهٔ ۸۷۸
از شفق هر صبح سازد چهره خونین آفتاب
تا مگر آید به چشم خلق رنگین آفتاب
از بهشت روشنایی روزنی واکرده است
در دل هر ذره از مژگان زرین آفتاب
تا مگر روی ترا ز آیینه بیند پیشتر
می جهد هر صبحدم از خواب شیرین آفتاب
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
زرد شد تا مطلعی را کرد رنگین آفتاب
ترک خواب صبح کن صائب که در خون شفق
روی می شوید به خون از خواب شیرین آفتاب