غزل شمارهٔ ۴۹۴۱
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش ؟
که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکش
نمی دانم به چشم خیره شبنم چه میسازد
گل رویی که نتوان از لطافت کرد ادراکش
به خون یک جهان عاشق چه خواهد کرد، حیرانم
که داغ می گرانی می کند بردامن پاکش
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بوداز نظربازان فتراکش
مرا چون گل گریبان چاک دارد نازک اندامی
که در پیراهن یوسف سراسر می رود چاکش
به ترسازاده عیسی دمی دل داده ام صائب
که شرم مریمی می ریزد از روی عرقناکش