غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
بر دل بی آرزو زندان تن صحرا بود
چشمه سوزن به تار بی گره دریا بود
بر ندارد دانه در زیر زمین چشم از سحاب
خاکساران را نظر بر عالم بالا بود
خون همت را به جوش آرد لب خشک سؤال
دست بی ساغر و بال گردن مینا بود
تا زهمراهان بریدم و اصل منزل شدم
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
خاک در چشمش اگر تقصیر در ریزش کند
هر که خرجش همچو ابر از کیسه دریا بود
شورش عشق است در فرهاد از مجنون زیاد
سیل در کهسار پرغوغاتر از صحرا بود
گرچه جوهر نیست در آیینه های صیقلی
راز عشق از جبهه روشندلان پیدا بود
سد راه جرأت عاشق شود صائب حجاب
عشق می گردد هوس چون حسن بی پروا بود