المقالة الثالثه
سالک همچون موکل بر سری
پیش میکائیل شد چون مضطری
گفت ای فرمانده هر مخزنی
بی تو نتوان خورد هرگز ارزنی
ای مفاتیح جهان در دست تو
حامل عرشی و کرسی پست تو
ابر و باران قطرهٔ عمان تست
رزق و روزی ریزه از خوان تست
هر شبی ازتودل افروزی رسد
باز هر روزی ز نو روزی رسد
گر ترا نبود بروزی هیچ برگ
کی نشیند شبنمی بر هیچ برگ
ور عنان باد پیچی یک دمی
کی نسیم خوش جهد در عالمی
تا ابد سرسبزی خلقان ز تست
رعد و برق و برف و هم باران ز تست
طفل بستان را چو از پستان میغ
تازه گردانی ز شیری بیدریغ
بر رخ بستانش از بهر فرح
برکشی آن طفل را قوس قزح
تا چو با این قوس بتواند نشست
قاب قوسینش مگر آید بدست
طفل عشقم تربیت کن هم مرا
تا برون آری ازین ماتم مرا
چون شنود القصه میکائیل راز
گفت ای بیچاره بر راهی دراز
من که میکائیلم اینجا برچه ام
شوق حق را عشق دین را خود که ام
گه بباران بازمانده گه ببرق
روز و شب مشغول کار غرب و شرق
رعد بانگیست از دل پر درد من
باد یک شمه ز باد سرد من
برف و باران اشک بسیار منست
برق از جان شرر بار منست
گه ز آهم میغ پرده میشود
گه زنومیدی فسرده میشود
سوز و جوش و اشک بسیارم نگر
سر برار آخر سر و کارم نگر
من چو خود سرگشتهٔ کار خودم
روز و شب در درد و تیمار خودم
تو برو کاین در ز من نگشایدت
جز درون خویشتن نگشایدت
سالک آمد پیش پیرو راز گفت
حال خود با پیر یک یک بازگفت
پیر گفتش آنکه میکائیل اوست
لطف را و رزق را دادن نکوست
هر دو عالم را مدد زو میرسد
رزق دادن تا ابد زو میرسد
رزق را از پادشاه دادگر
جان میکائیل میبینم ممر
هر که رزاقی ندید از پیشگاه
هست او در شرک نیست او مرد راه