غزل شمارهٔ ۶۵۱۴
بیا که سوخت مرا هجر بی مروت تو
کباب کرد مرا درد و داغ فرقت تو
ازین زیاده توقف مکن که نزدیک است
که جان من سفری گردد از اقامت تو
هر آنچه میرود از دیده گر ز دل برود
چرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟
زم صحبت تو من از عمر کامیاب شدم
کنم چگونه فراموش، حق صحبت تو؟
رسیده بود به لب جان هجردیده من
گرفت دامن جان را امید رجعت تو
چو گریه باده گره در گلوی شیشه شده است
ز بس که هست گلوگیر درد فرقت تو
ز حرف سرد ملامتگران نیندیشد
سری که گرم شد از باده محبت تو
درازتر ز شب هجر، نامه ای باید
که خامه شرح دهد شوق بی نهایت تو
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
چو گوی در خم چوگان حادثات افتد
سری که دور شود از رکاب دولت تو
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست جدایی کند ز حضرت تو
زبان ز عهده تقریر برنمی آید
اگر خموش بود صائب از شکایت تو