غزل شمارهٔ ۴۵۹۱
گلعذار من برون از پرده بوی خود میار
بیقراران رابجان از آرزوی خود میار
نیست ممکن چون رسیدن درتوای جان جهان
عالم آسوده رادرجستجوی خود میار
نیست چون پروای دلجویی ترااز سرکشی
از کمند جذبه دلها رابه سوی خود میار
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
از لباس غنچه بیرون رنگ وبوی خود میار
می گدازد آه محرومان دل فولاد را
بی سبب آیینه را در پیش روی خود میار
از دو زلف خویش دست شانه راکوتاه کن
صد دل آشفته را بیرون ز موی خود میار
تا به اشک گرم بتوان دست ورویی تازه کرد
از دگر سرچشمه ای آب وضوی خود میار
دارد آتش زیر پااین رنگهای عارضی
غیر بیرنگی دگر رنگی به روی خودمیار
از ته دل گفتگوی اهل حق راگوش کن
خالی از سرچشمه حیوان سبوی خودمیار
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
همچو آب از بردباریهابه روی خود میار
رزق فرزندان حوالت کن به خیرالرازقین
چون کبوتر طعمه بیرون از گلوی خود میار
نیست ظرف باده پرزور هرکم ظرف را
سیل بی زنهار را صائب به جوی خود میار