الحکایة و التمثیل

عطار / مصیبت نامه / بخش سی و هشتم

بود مجنونی همه در دشت گشت
گاه گاهی سوی شهر آمد ز دشت
چون رسیدی سوی شهر آن بیخبر
خوش باستادی و میکردی نظر
صد هزاران خلق بودی پیش و پس
میدویدندی همه سر پر هوس
او نظر میکردی استاده خموش
خیره گشتی زان همه جوش و خروش
چون باستادی چنان روزی تمام
سیر گشتی هم ز خاص و هم ز عام
نعرهٔ کردی و در جستی ز جای
وز سر حیرت بگفتی وای وای
وای هم از دبه هم از دبه گر
هست چندین دبه میآرد دگر
این چنین خواهد شدن گر حبهٔ
میخرد آن را که باید دبهٔ
می مزن از دبه و زنبیل لاف
گر سلیمانی برو زنبیل باف
کار کن مخلص شو از غش و عیوب
زانکه بر دبه نیاید درز خوب
تو شتر مرغ رهی نه بندهٔ
دبه در پای شتر افکندهٔ
جملهٔ عالم پر از تعجیل تست
دبدبه از دبه و زنبیل تست
نرسد از تو گردهٔ آسان بکس
جان بدادی وندادی نان بکس
گر چه از خود مینیاسائی دمی
می نیاسائی ز کار خود همی
دین زردشتی گرفتی پیش در
نیست این دین محمد ای پسر