غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
غبار خط تو از دل به هیچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت
به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست
ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت
ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش
غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت
یکی هزار شد از وصل بیقراری من
به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت
نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من
چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت
به آب خضر بنای حیات خود نرساند
کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت
اگر چه صد در توفیق باز شد صائب
گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت