غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
در چراغ دیده من آب روغن می شود
بخت چون باشد چراغ از آب روشن می شود
در تجرد رشته واری از تعلق سهل نیست
سوزنی در راه عیسی سد آهن می شود
می توانم رفت سویش در لباس گردباد
گر غبار دل چنین پیراهن تن می شود
دشمن آیینه بینش بود خط غبار
از غبار خط او چون چشم روشن می شود؟
خونبهای لاله نتوان خواست از باد سحر
خون عاشق کی و بال طرف دامن می شود؟
صائب از فریاد بلبل شد پریشان خاطرم
این سزای آن که از گلخن به گلشن می شود