غزل شمارهٔ ۵۰۵۰

حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش
روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش
سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش
دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش
چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش