غزل شمارهٔ ۴۵۸۰
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
می تراود ناله از هر غنچه ای منقاروار
پیش ارباب بصیرت چشم خواب آلوده ای است
گر به ظاهر دولت دنیا بود بیداروار
عشرتم راگریه خونین بود در آستین
بوی خون گل می کند ازخنده ام سوفاروار
می توان دانست گنجی هست درویرانه اش
هر که می دزدد زمردم خویش راعیاروار
زنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک رو
ورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروار
نیست صائب درمحبت پیچ وتاب من عبث
حلقه بر در می زنم گنج گهر را ماروار
سر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروار
تیغ را جا بر سر خود می دهم کهساروار
بر نمی دارد ترا از خاک بوی پیرهن
تا نسازی ازگرستن چشم خود دستاروار
چون سلیمانی است هر لخت از دل صد پاره ام
بس که پیچیده است دردل آه من زناروار
با کمال خرده بینی نقطه خالش مرا
کرد در سر گشتگی ثابت قدم پرگاروار
طوطی شیرین زبانم لیک آن آیینه رو
می شمارد سبزه بیگانه ام زنگاروار
برگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت است
یک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار
گر چه نیل چشم زخمم شاهدان باغ را
می زنند آتش به جان ناتوانم خاروار
تا میسر می شود، کردارخود پوشیده دار
تانیفتی دردهان مردمان گفتاروار
میل عقبی کن زدنیا، کآدم خاکی نهاد
می فتد، مایل به هر جانب شود، دیواروار
بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی
می کند اکنون پرستاری مراغمخواروار
گر نپیچم یک زمان بر خود، پریشان می شوم
می کند شیرازه، پیچیدن مراطوماروار
بی تو گر بالین من سازند از زانوی حور
می کنم تغییر بالین هر زمان بیماروار
می شود مهر لب اظهار من شرم حضور
ورنه دارم شکوه ها درآستین طوماروار
پیش ازین اغیاردر چشمم نمود یارداشت
این زمان ازیار وحشت می کنم اغیاروار
ذره ای از حسن عالمگیر او بی بهره نیست
از درو دیوار لذت می برم دیداروار
رشته عمرش ز پیچ وتاب می گردد گره
هر که با موی میان دارد سری زناروار