قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲
گشت جهان کودکی دوازده ساله
از سمنش روی وز بنفشه گلاله
آمد نازان ز هند مرغ بهاری
روی نهاده به ما جغاله جغاله
بیسلب و مفرش پرندی و رومی
دشت نماند و جبال و نه بساله
تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابر مشاطه شده است و باد دلاله
نرگس جماش چون به لاله نگه کرد
بید بر آهخت سوی لاله کتاله
طرفه سواری است گل فروخته هموار
آتشش آب و عقیق و مشک دباله
گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا
باغ چرا باز شد دوازده ساله؟
چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام
سیم نثارت کند درست و شگاله
باز قوی شد به باغ دخترکش را
دست شده سست و پای گشته کماله
روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله
نیستی آگه مگر که چون تو هزاران
خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟
هر که مرو را طلاق داد بجویدش
دوست ندارد هگرز شوی حلاله
فتنه کند خلق را چو روی بپوشد
همچو عروسان به زیر سبز غلاله
گر تو همی صحبت زمانه نجوئی
آمدت اینک زمان صحبت و حاله
پیر جهان بد سگال توست سوی او
منگر و مستان ز بد سگاله نواله
جز به جفا و عدههاش پاک دروغ است
ور بدهد مر تو را هزار قباله
نیک نگه کن به آفرینش خود در
تا به گه پیریت ز حال سلاله
تات یکی وعده کرد هرگز کان را
باز به روز دگر نکرد حواله
معدهت چاهی است ای رفیق که آن چاه
پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله
هم به تو مالد فلک تو را که ندارد
جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله
نسخت مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله
تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله
دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله
هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد
بر سر ماشوب آمده است نخاله
دیو ستان شد زمین و خاک خراسان
زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله
حکمت حجت بخوان که حکمت حجت
بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله