غزل شمارهٔ ۶۸۶۱
اگر به جسم درین تیره خاکدان باشی
تلاش کن که به دل فارغ از جهان باشی
چونی به خوش نفسی وقت خلق را خوش دار
ترا که نیست میسر شکرستان باشی
ز خنده رویی صبح است تازه رویی مهر
مبر ز پیر خرابات تا جوان باشی
ترا که دیده منزل شناس در خواب است
همان به است به دنبال کاروان باشی
اگر تو از دل شبها چو شمع سرمه کنی
همیشه چشم و چراغ روندگان باشی
حجاب دست تهی ساز تازه رویی را
که همچو سرو سرافراز بوستان باشی
رود محیط گرانمایه در رکاب ترا
اگر چو موج سبکروح خوش عنان باشی
اگر چه چون خط پرگار می روی به کنار
به دل چو نقطه پرگار در میان باشی
چو ماهیان دهن بی زبان به دست آور
که بی زبان چو شوی بحر را زبان باشی
به شکر این که زمین گیر نیستی چون کوه
چنان مباش که بر خاطری گران باشی
به مور وقت سخن دست طرح ده صائب
گرت هواست سلیمان این جهان باشی