غزل شمارهٔ ۴۷۵۴
مطربا مهر از دهان بردار
بند خاموشی از زبان بردار
راه صحرای لامکان سر کن
پی آن یار بی نشان بردار
کشتی جسم را بهم بشکن
تخته از پیش این دکان بردار
می رود بی دلیل سیل به بحر
شوق را دست از عنان بردار
تخم اشکی به خاک کن امروز
خرمنی گل درآن جهان بردار
تا نخورده است مار طول امل
بیضه دل ز آشیان بردار
طاق نسیان شمار گردون را
دل چو پیکان ازین کمان بردار
به سگ نفس جسم را بگذار
دل ازین مشت استخوان بردار
صبر کن بر بلای ناکامی
کام دل صائب از جهان بردار