غزل شمارهٔ ۳۸۵
ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود
یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود
بیش ازین ایجان نیارم صبر کردن در برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز
نیست آرام و شگیبائیم تا فردا شود
من بخود کی راه یابم سوی آن عالیجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شود
گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت
کام و کام منزل این راه را بینا شود
گر در آتش بایدم رفتن در این ره میروم
تا چو ابراهیم آن آتش گلستان ها شود
موسی جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شود
بی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین
تا فراز آسمان چارمینت جا شود
گر عنان اختیار خود نهی در دست او
لقمهٔ سازد ترا این نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه فیض
گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود