غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است