قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح امام زکیالدین بن حمزهٔ بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی
دوش چون صبح بر کشید علم
شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار
صلحجویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانهای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشهای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشهای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مستوار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمهای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را
دیدهام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با سادهای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند بجز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال
مینماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامهها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونسبن متی
به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم
... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم