غزل شمارهٔ ۴۴۲
آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار
آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار
آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار
آمدم تا سر گشایم بادههای کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار
آمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوار
آمدم تا بر سر رندان بریزم بادها
تا نه در میخانها مخمور ماند نی خمار
آمدم بر گیرم از روی معانی پردهها
تا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکار
آمدم پس میروم تا منبع هر هستی
تا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کار
میروم تا باز جویم معدن این شور و شر
از کجا این مستی آمد چیست اصل این خمار
میروم تا باز جویم اصل این جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار
تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را
می کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسار
میروم تا باز بینم روح را ماوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار
باز میآیم بدینجا تا نشانها آورم
از دیار شهریار و شهریاران دیار
باز میآیم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکار
باز میآیم که نگذارم به عالم کج روی
رهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوار
باز میآیم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وار
باز میآیم که تا از خود نمایم رستخیز
تا شود سر قیامت هم در اینجا آشکار
باز میآیم که تا با فیض گیرم الفتی
تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار