قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۱
از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی
در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟
به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون
مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی
یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی
سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی
چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت
تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی
جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنودهستم
که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی
بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی
نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی
جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی
به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی
به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا
به رندهٔ روز و سوهان شبم دایم همی رندی
ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد
نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی
نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگر آن را کزو ناید بجز بدفعلی و رندی
بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده
کهشان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی
کجا پیوستهای صحبت که دیگر روز نگسستی؟
درختی کی نشاندهستی که از بیخش نه برکندی؟
خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی
خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی
گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی
مرا ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس
دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی
بدین مهلت که دادهستت مباش از مکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی
چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی
چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟
به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»
تو گوش دل نهادهستی به دستان نهاوندی
اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت
بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟
بباید بیگمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن
که آنجا بدروی بیشک هر آنچ اینجا پراگندی
حکایتهای شاهان را همی خوانی و میخندی
همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی
چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی
به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟
گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو
وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی
نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی
وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی
اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری
چرا امروز دشمن دار اهلالبیت و فرزندی؟